حکایت جذاب مثنوی معنوی | گفت معشوقی به عاشق ز امتحان

معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوست‌تر داری یا مرا...

کدخبر : 27747
سایت سرگرمی روز :

معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوست‌تر داری یا مرا گفت من از خود مرده‌ام و به تو زنده‌ام از خود و از صفات خود نیست شده‌ام و به تو هست شده‌ام علم خود را فراموش کرده‌ام و از علم تو عالم شده‌ام قدرت خود را از یاد داده‌ام و از قدرت تو قادر شده‌ام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم و اگر ترا دوست دارم خود را دوست داشته باشم هر که را آینهٔ یقین باشد گرچه خود بین خدای بین باشد .

گفت معشوقی به عاشق ز امتحان

در صبوحی کای فلان ابن الفلان

مر مرا تو دوست‌تر داری عجب

یا که خود را راست گو یا ذا الکرب

گفت من در تو چنان فانی شدم

که پرم از تو ز ساران تا قدم

بر من از هستی من جز نام نیست

در وجودم جز تو ای خوش‌کام نیست

زان سبب فانی شدم من این چنین

هم‌چو سرکه در تو بحر انگبین

هم‌چو سنگی کو شود کل لعل ناب

پر شود او از صفات آفتاب

وصف آن سنگی نماند اندرو

پر شود از وصف خور او پشت و رو

بعد از آن گر دوست دارد خویش را

دوستی خور بود آن ای فتا

ور که خور را دوست دارد او بجان

دوستی خویش باشد بی‌گمان

خواه خود را دوست دارد لعل ناب

خواه تا او دوست دارد آفتاب

اندرین دو دوستی خود فرق نیست

هر دو جانب جز ضیای شرق نیست

تا نشد او لعل خود را دشمنست

زانک یک من نیست آنجا دو منست

زانک ظلمانیست سنگ و روزکور

هست ظلمانی حقیقت ضد نور

خویشتن را دوست دارد کافرست

زانک او مناع شمس اکبرست

پس نشاید که بگوید سنگ انا

او همه تاریکیست و در فنا

گفت فرعونی انا الحق گشت پست

گفت منصوری اناالحق و برست

آن انا را لعنة الله در عقب

وین انا را رحمةالله ای محب

زانک او سنگ سیه بد این عقیق

آن عدوی نور بود و این عشیق

این انا هو بود در سر ای فضول

ز اتحاد نور نه از رای حلول

جهد کن تا سنگیت کمتر شود

تا به لعلی سنگ تو انور شود

صبر کن اندر جهاد و در عنا

دم به دم می‌بین بقا اندر فنا

وصف سنگی هر زمان کم می‌شود

وصف لعلی در تو محکم می‌شود

وصف هستی می‌رود از پیکرت

وصف مستی می‌فزاید در سرت

سمع شو یکبارگی تو گوش‌وار

تا ز حلقهٔ لعل یابی گوشوار

هم‌چو چه کن خاک می‌کن گر کسی

زین تن خاکی که در آبی رسی

گر رسد جذبهٔ خدا آب معین

چاه ناکنده بجوشد از زمین

کار می‌کن تو بگوش آن مباش

اندک اندک خاک چه را می‌تراش

هر که رنجی دید گنجی شد پدید

هر که جدی کرد در جدی رسید

گفت پیغمبر رکوعست و سجود

بر در حق کوفتن حلقهٔ وجود

حلقهٔ آن در هر آنکو می‌زند

بهر او دولت سری بیرون کند

روزی معشوقی برای آزمودن عاشق خود، در هنگام صبح از او پرسید: "ای فلانی، راستش را بگو، آیا مرا بیشتر دوست داری یا خودت را؟

عاشق در پاسخ گفت: "من چنان در تو فانی شده‌ام که از سر تا پا پر از تو هستم. از هستی من جز نامی باقی نمانده و در وجودم چیزی جز تو نیست. من مانند سرکه‌ای هستم که در دریای عسل حل شده، یا همچون سنگی که به لعل ناب تبدیل شده و از صفات خورشید پر گشته است.

عاشق ادامه داد: "اگر من خودم را دوست داشته باشم، در واقع تو را دوست دارم، زیرا من دیگر وجود مستقلی ندارم و سراسر از تو پر شده‌ام. مانند لعلی که اگر خود را دوست بدارد، در حقیقت خورشید را دوست داشته است، چرا که از نور خورشید پر شده است.

او توضیح داد که تا زمانی که سنگ به لعل تبدیل نشده، دشمن خود است، زیرا تاریک و کدر است. اما وقتی به لعل تبدیل می‌شود، دوستی او با خودش و با خورشید یکی می‌شود، زیرا او اکنون از نور خورشید پر شده است.

عاشق سپس به تفاوت بین "من" گفتن فرعون و منصور حلاج اشاره کرد. او گفت که "من" فرعون از روی خودخواهی و کفر بود، اما "من" منصور از روی فنا در حق و اتحاد با نور الهی بود.

در پایان، عاشق به معشوق توصیه کرد که با تلاش و صبر، وصف سنگی و تاریکی را از خود دور کند و به سوی نورانیت و لعل شدن حرکت کند. او گفت که باید مانند گوشواره، سراسر گوش شد تا بتوان از حلقه لعل، گوشواره‌ای ساخت.

آیا این خبر مفید بود؟
ارسال نظر: