حکایت جذاب گلستان سعدی | پیرمردی را گفتند: چرا زن نمیگیری؟
پیرمردی به او پیشنهاد کردند که چرا ازدواج نمیکند.
پیرمردی را گفتند: چرا زن نمیگیری؟
گفت: با پیرزنانم عیشی نباشد.
گفتند: جوانی بخواه چو مکنت داری.
گفت: مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد؟
پِرِ هَفتا ثَله جُونی میکُند
عَشغِ مقری وَ خُیْ بِنی چِشِ رُوشْت
زور باید نه زر که بانو را
گزری دوستتر که ده من گوشت
بوستان سعدی: او پاسخ داد که با پیرزنان نمیتواند خوش بگذراند. سپس به او گفتند که در جوانی ازدواج کند چون دارای مال و ثروت است. پیرمرد گفت که از آنجا که او پیر است، هیچ دوستی یا محبتای بین او و جوانان وجود ندارد.
او همچنین به این نکته اشاره کرد که عشق واقعی نیازمند قدرت و اراده است و نه فقط ثروت، و بهتر است با دوستان واقعی که با او همصحبت و همراه هستند، ارتباط برقرار کند.